در کافه نشسته ام و چایی ام را می نوشم. میزهای اطراف بیشتر خالی هستند ولی تعدادی مشتری در کنج ها به چشم می خورند. روی میز گوشه کنار پنجره دختر و پسری نشسته اند. به نظر می آید یکی عاشق است و دیگری بی علاقه ولی از اینجا معلوم نیست کدام یکی. پسر که حرف می زند سرش اندازه یک بادکنک بزرگ باد می کند و به طرف بالا کشیده می شود، لب هایش مثل پنیر پیتزا کش می آید و زبانش میان کلمات گه گاه جلو می آید و دست های دختر را لیس می زند. سر دختر موقع گوش دادن می رود داخل فضای میان سینه اش و حس می کنم با دهانش استخوان جناق را سفت می گیرد تا مبادا میان دل و روده اش پیچیده شود. صحبت پسر که تمام می شود، پاهای خود را می بلعد و وقتی خوب گرد شد، قل می خورد و می آید کنار پای چپ دختر. دختر هم او را بلند می کند و می ذارد زیر نشیمنگاهش و بعد دهان خود را باز می کند و همین طور که حرف می زند از جناق دور می شود و آرام آرام راه خود را به طرف میان پاهایش باز می کند. هرچه بیشتر حرف می زند صدایش را پایین تر می آورد و وقتی بالاخره به لگن می رسد لبانش را روی گوش پسر که از گردی توپ بیرون زده، می گذارد و شروع به نجوا می کند. این جا که می رسد فضول می شوم و دلم می خواهد بدانم چه می گوید که به من مربوط نیست ولی گرمایش دارد چشم هایم را آرام آرام ذوب می کند. 

داستانی عجیب ولی بی سر و ته

کند ,دختر ,آرام ,آید ,زند ,میان ,می کند ,می آید ,می زند ,پسر که ,حرف می

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فارس درایو جزوه کارگاه ریخته گری مـاهـور بشارت کلام خداعیسی مسیح آواسیس کتابخانه عمومی دهخدا الوند مینرال اویل حضرات - سایت تخصصی ارزهای دیجیتال pooni داستان من تذکره ی مبتلایان